دخملی نان خریده
سلام و صد سلام دیروز که داشتیم با دخملی از پارک برمیگشیم از مقابل نانوایی رد شدیم که عطر نانش فضا رو پر کرده بود ، رها جان هم که عاشق نان تازه اس خواست که براش نان بخرم دستم رو بردم داخل کیف تا پول بردارم و نانی بخرم یک لحظه احساس کردم فذصت خوبیست برای اینکه رها رو برای خرید بفرستم ( رها در کل کمی خجالتی هستش ) پول را دادم به دستهای کوچکش و بهش گفتم که مامان جون خودت میری گفت : آخه آقا که کن رو نمیبینه گفتم : چرا عزیزم برو جلو سلام بده دستت رو بگیر بالا و با صدام ی بلند بگو اقا لطفا یه دونه نان به من بدید شک و تردید رو در چشمانش میدیدم در نتیجه به اغوش کشیدمش و آهسته بهش گفتم که برو عزیز من از این جا...