دخملی نان خریده
سلام و صد سلام
دیروز که داشتیم با دخملی از پارک برمیگشیم از مقابل نانوایی رد شدیم که عطر نانش فضا رو پر کرده بود ، رها جان هم که عاشق نان تازه اس خواست که براش نان بخرم
دستم رو بردم داخل کیف تا پول بردارم و نانی بخرم یک لحظه احساس کردم فذصت خوبیست برای اینکه رها رو برای خرید بفرستم ( رها در کل کمی خجالتی هستش ) پول را دادم به دستهای کوچکش و بهش گفتم که مامان جون خودت میری
گفت : آخه آقا که کن رو نمیبینه
گفتم : چرا عزیزم برو جلو سلام بده دستت رو بگیر بالا و با صدام ی بلند بگو اقا لطفا یه دونه نان به من بدید
شک و تردید رو در چشمانش میدیدم در نتیجه به اغوش کشیدمش و آهسته بهش گفتم که برو عزیز من از این جا نگاهت میکنم
رفت جلو داخل نانوایی شد برگشت و نگاهم کرد و این بار با لبخندم این اطمینان رو بهش دادم که کار سختی نیست
سلام داد و با صدای کمی بلند دو بار پشت سر هم تکرار کرد که اقا یه دونه نون به من بدید
خانمومی که در صف بود متوجه رها شد و از اقای نانوا خواست تا پول رها رو بگیره دخملک قشنگ روی پنجه پاش بلند شد و تا جای که امکانش بود دستش رو برد بالا تا پولش رو به دست اقا بده
و اقا یه عدد نان برایش گذاشت
ترسیدم که نان داغ دست ظریف و زیبایش را ازرده کند و ناخواسته خودم رو بهش رسوندم و ازش خواستم که اجازه بده من نان رو بردام تا دستهای خوشگلش نسوزه .
و این شد داستان اولین خرید ناز بانوی شهر عشق ما