raharaha، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

ردپاي تجربه ( كودكانه هاي رها )

سلام

سلام به زیبای بهار پر رنگ و پر گل امیدوارم که سال بسیار خوبی رو شروع کرده باشید و تاخیر ما را پذیرا باشید و امسال سال زیبایهاست دخملک گل ما هم بزرگ و بزرگ تر میشود و هر چه بزرگت میشود انقدر از ما وقت میگیرد که دیگر برای هیچ کاری وقت نمی ماند بعضی از اوقات به حدی لج بازی میکند که دلمان می خواهد زار زار گریه کنیم  که ای خدا ما چه کردیم که نتیجه اش این شد و گاهی انقدر زندگی را با وجودش شیرین احساس میکنیم که هوس دومی هم به سرمان میزند تا شیرینی زندگی را چند برابر کند . به هر حال شکر ایزد منان که هستیم و دخترکی داریم بهتر از همه داشته ها و نداشته هامان
15 ارديبهشت 1394

دخملی نان خریده

سلام و صد سلام   دیروز که داشتیم با دخملی از پارک برمیگشیم از مقابل نانوایی رد شدیم که عطر نانش فضا رو پر کرده بود ، رها جان هم که عاشق نان تازه اس خواست که براش نان بخرم دستم رو بردم داخل کیف تا پول بردارم و نانی بخرم یک لحظه احساس کردم فذصت خوبیست برای اینکه رها رو برای خرید بفرستم ( رها در کل کمی خجالتی هستش ) پول را دادم به دستهای کوچکش و بهش گفتم که مامان جون خودت میری گفت : آخه آقا که کن رو نمیبینه گفتم : چرا عزیزم  برو جلو سلام بده دستت رو بگیر بالا  و با صدام ی بلند بگو اقا لطفا یه دونه نان به من بدید شک و تردید رو در چشمانش میدیدم در نتیجه به اغوش کشیدمش و آهسته بهش گفتم که برو عزیز من از این جا...
7 آبان 1393

سال 93

سلام این روزها کارم این شده که در روز یکی دو بار این صفحه رو باز میکنم و بعد از کمی فکر کردن باز هم نمیتونم بنویسم و در نهایت صفحه سفید رو همین جا رها میکنم و میرم . نمی دونم باید چی بگم و چی بنویسم درسته که این وبلاگ مال رها جونم هست و قرار خاطراتش رو ثبت کنم ولی خوب تنها هدفم این نبود میخواستم یه وبلاگ خوب داشته باشم و تجربه هامون رو بنویسم و شاید اون یه کمی اطلاعاتم رو ولی خوب حالا احساس میکنم موفق نشدم نمیدونم باید چیکار کنم ادامه بدم یا نه با همه دوستان خداحافظی کنم و یه دفتر کوچولو برای ثبت خاطرات دخملی بردارم و تنها اونجا برای خودم و ناز دونه بنویسم ............................ خدایا کمکم کن   ...
20 فروردين 1393

دخملکم بزرگ شده

سلام دوست جونی ها میخوام یه داستان خوب براتون تعریف کنم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا ی مهربون هیچ کس نبود حالا ما این جا چیکار میکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه  نمیدونم خلاصه چند روز پیش نشسته بودیم تو خونه که صدای داد و فریاد  از کوچه به گوشمان رسید به سرعت خودمان را به پشت در رساندیم که ناگهان با سیلی از خواستگاران مواجهه شدیم که در حال در آوردن پاشنه درمنزلمان بودند اوه اوه چه اوضاعی بود دعوا دعوا سر یه شیشه مربا که توش دخملک ما بود برگشتیم که به عروس بانو خبر بدهیم که ای دل غافل دیدیم عروس خانوم شیشه شیر به دست گرفته و بر روی مبل لم داده تازه به خود آمدیم که ای داد وبیدا  دخمک بزرگ شده و هنوز در حال خوردن ش...
12 اسفند 1392

مرسی خاله جون

این هم عکس دخملی با شال و کلاهی که خاله جون براش بافته   مرسي خاله جونم ، درسته مامانم سليقه مليقه نداره ولي خوب من كه يه خاله خوب با سليقه دارم ، هر چند جبران محبت خيلي خيلي سخته ولي خاله صبر كن بزرگ شم ، بازم تشكر ميكنم عزيز دلم يه دنيا مرسي ...
23 بهمن 1392

مامان عصبانی

امروز وقتی رها رو از مهد گرفتم جوراب یکی از بچه ها رو اشتباه پاش کرده بودن ، وقتی میخواستم جورابها رو در بیارم رها شروع کرد به گریه کردن که جورابهای خودم هست و بابام خریده من هم مثل یه مامان فهمیده شروع کردم به توضیح دادن که عزیزم اینا مال تو نیستو هزار چیز دیگه .......... خلاصه که دخملک راضی نشدو ما هم قضیه رو از دیدگاه خودمون بررسی میکردیم و جون خودمون خیلی کار درستی کردیم ، خلاصه جورابها رو در آوردیم و صورت دخملک با اشک یکی شد ، وقتی رسیدیم خونه کلی جوراب برای رها آوردم که قضیه رو فراموش کنه ولی ول کن معامله نبود و یه ریز داد میزد که تو جورابهای من رو دادی به نی نی حالا من دیگه جوراب ندارم و سردم میشه خلاصه انقدر قضیه ادامه پبدا کرد که خل...
1 بهمن 1392

سلام به رها جون

امروز رها جون من وارد ٢٥ ماهگی میشه و من از امروز در این وبلاگ برای دختر عزیزم مینویسم . تا در آینده بتونه خاطرات خودش رو یخونه . در کنار ثبت خاطرات کودکم سعی میکنم مطالب مفیدی رو هم برای خوانندگان این وبلاگ بنویسم . امیدوارم که دوستان عزیز بتونن از این مطالب و تجربه های من و رها جون استفاده کنند.
1 آبان 1392
1