سلام جمعه صبح كه از خواب بيدار شديم با نازنين دلبندمان و پدر دلبندكمان كه هر دو عزيز تر از جانمان هستند مشغول بازي شديم ( البته بعد از صرف صبحانه كه زحمتش را همسري كشيدند) آنچنان سرمان گرم بود كه غافل از زمان شديم و تا به خود آمديم صداي قار و غور شكم عزيزانمان بلند شده بود سريع خود را به مطبخ رسانديم و چرخي به دور خود زديم . صداي چند عدد سيب زميني كه ما را فرا ميخواندند را شنديم و به صدايشان لبیک گفتيم و درون قابلمه اي پر آب انداختيمشان و روي شعله پر حرارت گاز گذاشتيمشان و رقصشان را نظاره نشستیم در همين احوالات دستي هم بر سر و روي مطبخ كشيديم تا از نا مهربانيهاي هفته گذشته بزدايمش و صداي فرياد هاي عزيزانمان ما را از كار باز دا...