دخملکم بزرگ شده
سلام دوست جونی ها
میخوام یه داستان خوب براتون تعریف کنم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا ی مهربون هیچ کس نبود
حالا ما این جا چیکار میکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه نمیدونم
خلاصه چند روز پیش نشسته بودیم تو خونه که صدای داد و فریاد از کوچه به گوشمان رسید به سرعت خودمان را به پشت در رساندیم که ناگهان با سیلی از خواستگاران مواجهه شدیم که در حال در آوردن پاشنه درمنزلمان بودند
اوه اوه چه اوضاعی بود دعوا دعوا سر یه شیشه مربا که توش دخملک ما بود
برگشتیم که به عروس بانو خبر بدهیم که ای دل غافل دیدیم عروس خانوم شیشه شیر به دست گرفته و بر روی مبل لم داده تازه به خود آمدیم که ای داد وبیدا دخمک بزرگ شده و هنوز در حال خوردن شیشه شیر و البته چه لذتی میبره از این کار
آره عزیزای دلم این شد که تصمیم گرفتیم شیشه شیر را از عروسکمان بگیریم تا حداقل دفعه بد که خواستگاران هجوم آوردند حرفی برای گفتن داشته باشیم
به هر حال دو روزی هست که شیشه را مخفی کرده و هر بار در مقابل خواسته دخملک مقاومت میکنیم
ولی خوب دخملک هم حسابی سرسخت هست و هنوز کوتاه نیومده فکرش رو بکنید دیشب ما رو ساعت دو نیم بیدار کرد و همه به حال نقل مکان کردیم ولی عزیز جان کوتاه بیا نبود که نبود یعنی دیگه داشتم شیشه رو می اوردم ولی خوب ایستادگی کردم . البته امروز میخواستم روزه بگیرم و همون نصفه شبی سحریمون رو گرم کردیم و همه غذا خوردیم و این باعث شد رها جون یه کمی کوتاه بیدا بعدشم یه نیم ساعتی پشتش رو خاروندیم اره دیگه عروسک ما از مالش خوشش نمییاد و از خارش خوشش می یاد
همسری اومده دنبالم باید برم فعلا
برام دعا کنید تا این پروسه به سر انجام برسه