raharaha، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

ردپاي تجربه ( كودكانه هاي رها )

واما ... 24

و امروز بسي دلمان گرفته . از اين دنيا و از اين زندگي . چرخي در شعرهاي سهراب زديم و پستي نيز گذاشتيم  و باز هم خود را مشغول كرديم و لي حالمان بهتر نشد كه نشد دوبار آمديم اينجا تا بنويسيم شايد فرجي حاصل شود . گفته بودم كه رفته بوديم نهاوند . قرار شد دوستانمان بعد از برگشت ما بيايند تهران چند روزي با هم باشيم و بعد آخر هفته بريم پيرانشهر گشتي بزنيم و شايد از آنجا هم سري به خوي بزنييم  منزل عزيز دلمان دوست دوران قديم  الميرا جان . بچه ها شنبه آمدن و تا امروز صبح گلي خوش گذشت تا صبح كه گوشي ابراهيم زنگ خورد و متاسفانه خبر در گذشت همسر خواهرش را دادن و چه بر ما گذشت ...... با كيوان تماس گرفتم تا برگرده و بچه ها رو برسونه آخه حا...
15 آبان 1392

و اما ....24 (زندگي )

شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، ت کيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین : با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت ر...
15 آبان 1392

پنجره ای رو به رها 13

سلام جمعه صبح كه از خواب بيدار شديم با نازنين دلبندمان و پدر دلبندكمان كه هر دو عزيز تر از جانمان هستند مشغول بازي شديم ( البته بعد از صرف صبحانه كه زحمتش را همسري كشيدند) آنچنان سرمان گرم بود كه غافل از زمان شديم و تا به خود آمديم صداي قار و غور شكم عزيزانمان بلند شده بود سريع خود را به مطبخ رسانديم و  چرخي به دور خود زديم . صداي چند عدد سيب زميني كه ما را فرا ميخواندند را شنديم و به صدايشان لبیک گفتيم و درون قابلمه اي پر آب انداختيمشان و روي شعله پر حرارت گاز گذاشتيمشان و رقصشان را نظاره نشستیم در همين احوالات دستي هم بر سر و روي مطبخ كشيديم تا از نا مهربانيهاي هفته گذشته بزدايمش و صداي فرياد هاي عزيزانمان ما را از كار باز دا...
15 آبان 1392

پنجره ای رو به رها 12

سلام و صد سلام چند روزپیش چند تا سبد برای رها جون گرفتم تا یه کمی با هم دسته بندی رو کار کنیم     سبد ها رو با يه سري بلوك رنگي كه داشتيم رو آورديم و مشغول بازي شديم دخترك ما از بازي خيلي خوشش اومد البته ما در حين بازي كلي شعر خونديم و بازي رو جذاب كرديم  من فداي دستاي نازنينت مادر واين جا سبد رو به ما نشان ميدهد كه تاييدش كنيم و بعد تصميم گرفت همه بلوك ها رو خالي كنه و شروع كنه به ساختن و اين جا به قول خودش خونه ماست و بعد رفت سراغ فلش كارتها و خواست كه اونها رو دسته بندي كنيم و شروع كرد اي نازنين من قربون اون همه دقت كردنت بشم نازنين مادر داشت كارتها رو نگاه ميكرد و دسته ب...
15 آبان 1392

پنجره ای رو به رها 10

سلاااااااااااام و سلاااااااااااام کمی با گل دخترک چند وقتی بود همسری با یه آقا دوست شده بودن . یه آدم کاملا متفاوت و بسیار از ایشان سخن رانده بودن و ما بس مشتاق دیدار و در فکر دعوت از ایشان بودیم تا باب آشنایی گشوده شود . یکشنبه همسر جون تماس گرفتند و گفتند که قرار با این دوست برن شمال تاا ینکه تکه زمینی بخرند برای آقای دوست .و ما فرصت را مناسب دیدیم و سرع اعلام آمادگی کردییم که در سفر هماهشان باشیم در مورد این دوست بعدا میگویم خیلی انسان متفاوتی هستند و البته جالب اینها رو گفتیم تا برسیم به عسل بانو در شمال   صبح که از خواب بیدار شدیم آقایان از منزل خارج شدند و ما ماندیم و دخترکمان البته کلی خستگی ما (شب ساعت ٢ خ...
15 آبان 1392

پنجره ای رو به رها 11

سلام امروز میخوام یکی از بازیهای رو که با رها جون انجام میدیم و کلی دخترک ما حال میکنه رو بنویسم من اسمش رو گذاشتم بازی در دنیایی حیوانات هر از چندی وقتی یکی از حیوانات رو انتخاب میکنم و با رها جون شروع میکنیم به بازی کردن نقش اون حیوان در خلال باز سعی میکنم در مورد محل زندگی نوع حرکت و غذای اون حیوان مورد نظر براش صحبت کنم . بعضی اوقات یه عکس از حیوان مورد نظر رو هم بصورت پازل براش درست میکنم و گاهی فقط به نشان دادن عکس اکتفا میکنیم اویل برای علاقه مند کردن دخترکمان سعی میکردیم کمی دخترکمان را هم به قول خودمان گریم کنیم آن هم چه گریمی بیا او ببین همیشه نوک بینیش رو قرمز میکنیم و یه چیز کاغذی درست میکنیم بذاره روی سرش   ا...
15 آبان 1392

پنجره ای رو به رها 9 (دخترک مو فر فری )

  دخترکمان در مقابل چشمان ما قد میکشد و بزرگ میشود و ما غرق در روز مرگیها غافل از این همه زیبایی تا به خود آمدیدم ناز بانوی ما ٢ ساله شد و ما در حسرت روزهای گذشته . موهای نازنین بلند شده بود و ما هر روز شانه بدست به دنبال دلبندک جهت آراستن موها و او در فکر فرار از دستان ما البته گاه گاهی پیروزی نصیب ما میشد و موهای خانم رو می بستیم و انواع گل سرهارا میزدیم و لذت میبردیم و  عکسی از هنر نمایی خود میگرفتیم تا اینکه مهر ماه شد       و  ما مجبور بودیم هر روز و هر روز ساعت شش و نیم از خواب نازنین بیدار شده و جهت خارج شدن از منزل به شتاب حاضر شویم . و ناز بانو که در خواب گرانمایه بود کوچکتری...
15 آبان 1392