raharaha، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

ردپاي تجربه ( كودكانه هاي رها )

لغت نامه دخملک 2

  توت فرنگی : تو ف′ ل′ ل′ لنگی   بشقاب : بشباب جملات با حال دخملک من دارم بادمجان پوست میگیرم رها : مامان دستت رو نبری مواظب باش باشه دردت میگیره مشغول آب بازی هست  بابا ش رو صدا میکنه و میگه : بابا جون عشقم دوست دارم من : رها جون اسمت چیه رها: آبجی  
27 آذر 1392

لغتنامه دخملک

 پرتقال : پرت کلاخ فرفره : ف پ پ فریبا : فبیبا فرانگ : فلانگ امیر حجت : امیر جوجک رانندگی : لالندگی البته لازم به ذکر است که دخترک ما به خوبی حرف میزنه و فقط بعضی از کلمات رو با مزه تلفظ میکنه تو مرجانی تو در جانی تو مروارید غلطانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی      
27 آذر 1392

پنجرهای رو به رها 19

سلام به دخترک نازم امروز میخوام یه کمی در مورد مهارتها برات بنویسم ١. تا پنج رو میتونی بشماری به فارسی و انگلیسی ٢. از اشکال هندسی ، دایره و مثلث ، مربع و لوزی رو میشناسی و اسمشون را به فارسی و انگلیسی میکی ٣. از رنگها ، سفید ، سیاه ، قرمز ، صورتی ، سبز ، زرد ، نارنجی را میشناسی و بازهم به فارسی و انگلیسی ٤. مفهوم کوچک و بزرگ ( فارسی و انگلیسی ) ٥ . مفهوم بالا و پایین ( فارسی و انگلیسی ) ٦. مفهوم درون و بیرون ( فارسی ) ٧. سوره کوثر را یاد گرفتی ولی برای خوندنش خیلی ناز میکنی  ٨. سوره فلق رو هم داری یاد میگیری روی هم رفته در انگلیسی هم خیلی پیشرفت کردی و مکالمه رو در حد سلام و احوال پرسی خوب یاد گرفتی البته دایره لغاتت...
27 آذر 1392

باز باران

باز باران بی ترانه باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه می‌خورد بر مرد تنها می‌چکد بر فرش خانه باز می‌آید صدای چک چک غم باز ماتم من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمی‌دانم، نمی‌فهمم کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟ نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد کجای ذلتش زیباست؟ نمی‌فهمم کجای اشک یک بابا که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟ نمی‌دانم نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند که باران عشق تنها نیست صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست کجای مرگ ما زیباست؟ نمی‌...
11 آذر 1392

پنجره ای رو به رها 17

 سلام به همه دوستان عزیز  و اما هفته گذشته برای عسلک شال گردن و کلاهی بافتیم و نخ های باقی مانده شد بازیچه یک روز خوب اول چند تا توپ درست کردیم برای ناز بانوی کلبه کوچکمان و بعد با نخ روی زمین برای جاده درست کردیم و شروع کردیم به راه رفتن از بین نخها و پریدن از روی آن ها     و بعد عسلک ما شد مهندس راه و ساختمان و شروع کرد به طراحی جاده مورد نظر  خود من به فدای ناز انگشتات خانم جون کوچولو   و بعد یه  تصمیم دیگه گرفت دردونه (فکر کنم کمی توپ بازی هم حال بده )   ای بابا هیجانش کم بود میریم سراغ فوتبال یه سر به آشپزخونه بزنم تا یه چیزی برای ادامه بازی پیدا کنم و ...
2 آذر 1392

و اما ............. 49

  تا شقایق هست زندگی باید کرد  دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟ من دراین آبادی پی چیزی می گشتم پی خوابی شاید پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود که صدایم می زد     پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم چه کسی با من حرف می زد ؟ سوسماری لغزید راه افتادم یونجه زاری سر راه بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ و فراموشی خاک لب آبی گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه چه کسی پشت درختان است ؟ هیچ می چرد گاوی در کرد ظهر تابستان است سایه ها می دانند که چه تابستانی است سایه ها...
28 آبان 1392

پنجره ای رو به رها 16

سلام اندر احوالات دخترک کوچک خانه ما و باب آشپزی ایشان در آشپزخانه مشغول شستن میوه ها بودم که شاه بانو وارد شدند و صندلی را کشان کشان به پای ظرف شویی آوردند و رها : مامان میخوام بشویم من : چی رو رها: خیار  ( البته ما داشتیم هویج میشستیم ) من : خیار نداریم که مامانی رها : خوب ، هبیج ( هویج ) و مشغول شدند البته وقتی ایشان مشغول شستن چیزی میشوند ( لازم به ذکر است که این فعالیت جالب به منظور آب بازی انجام میشود و بقیه بهانه است ولا غیر ) باید فلکه آب را ببندیم تا بتوانیم از کنار ظرف شویی ایشان را برداریم این شد که بعد از ده دقیقه ای آب منزل قطع شد و عسل بانو رضایت دادند که از صندلی پایین بیایند ولی این بار مسئله جدی تر بو...
25 آبان 1392

شازده کوچولو 3

روباه گفت : این همان چیزی است بسیار فراموش شده چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند.... بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: - آه !...من خواهم گریست. شازده کوچولو گفت : گناه از خود توست . من که بدی به جان تو نمی خواستم . تو خودت خواستی که من ترا اهلی کنم.. روباه گفت : درست است . شازده کوچولو گفت : در این صورت باز هم گریه خواهی کرد ؟   روباه گفت : البته . شازده کوچولو گفت : ولی گریه به حال تو هیچ سودی نخواهد داشت . روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود. و کمی بعد به گفته افزود : یک بار دیگر برو و گلها...
25 آبان 1392

شازده کوچولو 2

شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟ روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی . من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.   فردا شازده کوچولو باز آمد. روباه گفت:  - بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه ببعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود.سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شدو آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نا معلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند کی خود را برای ...
25 آبان 1392